سونامی و شاعر
زلزله ای به بزرگی آسمان، ستون واژه های شاعررادر هم نوردید
و واندکی بعد سونامی دهشتناکی از اعماق اقیانوس بر سواحل عاشقانه ی شاعرهجوم آورد
وهمه ی هستی شاعررابه بازی گرفت،وچنین شد که شاعر اشعارنامنظم وسپید می سراید.
رقص یک مزرعه ی سرسبز بهاری هنگام آواز نسیم باد صبا،از مشرق هدایت شنیده می شودوگیسوی مرغزاران را شانه می کشد...
دیدید که مزرعه وعلفزارچگونه با زمزمه ی باد صبا می ر قصند؟
شاعر اینجای قصه چشمهایش رامی شوید ولی درویش نمی کند.وخیره به این منظره همه ی هستی خویش را می کاود.وسالها وقرنهاخویش رااسیر واژه هایش می کند...
اسبش را زین می کند وبر فراز دشت کلمات می تازد
شاعر سوارکار ترانه هایش میشود..
درخشش خیره کننده سپیدی برف در اولین مناجات وهمدلی آفتاب وبرف ،به شاعر نقاشی سپید را می آموزد.
چه کسی جز شاعر می تواندهرم گرم وسوزان کویر وعطش شن های روان را در وسط تابستان تاب بیاورد .
این شاعر است که همه ی ریگ های بیابان سوزان را به حرف زدن وا می دارد
وسکوت شبهایش را آوازه خوان می کند.
چه کسی جز شاعر میتواند پینه های کویر را بهم بدوزد .
شاعرهنگامیکه وارد جنگل پاییز می شود گامش را روی فرش زردجنگل می فشاردوآوای خش خش لذت بخش سکوت پاییز را نقاشی می کند
و می پرسد که مرگ یک برگ به مهرکدام قسمت از حیات است؟
زلزله زلزله است .
ادبیاتش در بیابان وکوهستان وجنگل درهم وبرهم شده است و
این جناب شاعر است که بایدواژه هارادراعماق خیالش منظم رنگ آمیزی کند.
زلزله می تکاند ومی آشوباندومی ترساند
وشاعرپیام آورهمه ی لحظه ها وظرافتها ودقایق است.
اوآنقدرعمیق از هستی نیستی ها می سراید وآنقدر زیبا به هستی می نگرد که گویاهیچ وقت کسی به این دقت، دانه شن رازیر ذره بین کنکاش نبرده است....
وباز شاعراسب خیالش رازین می کندواز سواحل سونامی زده ی واژه های پرپرعبورمیکند دستشان رامی گیرد وآنهارامی بوید وبیدار می کند.
شاعرسوارکار ماهری است واز مزرعه به کوهستان وجنگل وبیابان وسواحل دریا همه جارامی کاود ومی پوید.
وقافیگان افسرده را غسل تعمید می دهد وشانه بر زلف صبا می کشد وواژه هاراازعطرحیات مست ومملو می کند .
افسوس که باز هم شاعر تنها وبی قافیه مانده است
ودربین اجساد قافیه های ایثار ماتم می گیرد وگاه با واژه های پرپر مرثیه می سراید وسینه می زند ودلش را به عرش می برد ومی گریاند ومی گرید...
شاعر گاه خیاطی می کند.
او قامت واژه ها را اندازه می گیرد ومی برد ومی دوزد وپرو میکند.رفو میکند وتنگی وگشادی ها رابرطرف می کند.
شاعر همیشه ی خداسونامی زده ی قوافی تنگ وگشاداست.
شاعر قنادی می کند وبه واژه های شیرین امر می کند که باشند وواژه های تلخ را می روبد.شاعر طعم دلپسندی را به قافیه ها می پاشد تا طعم گلاب وزعفران زیر زبان مخاطب لمس شوند.
وگاه وانیل به طعم واژه های سخت می دهد وخواستنی اش می کند
شاعرحماسه می کند هنگام نبرد با ددمنشان ودشمنان عشق .
اوه.
شاعر که قافیه نمی پذیرد هنگام جنگ کردن.
پس این همه قافیه وعروض برای چیست؟
شاعرعاشق جنگهای نامنظم است،وآیاشعر بی قافیه به شاعرامکان رجز خواندن وعرض اندام میدهد؟
الله اعلم.
پس چراقافیه هاچندان هم که مدعی اندهمه کاره شعر نیستند؟
هنگام عاشقی بساط شاعرراسونامی هیجان به فلاکت وبحران انداخته است.
واژه ها ،قافیه ها با سمفونی موج کنارهم چیده می شوند وشاعر بحران زده فقط نگاه میکند وسرش را می تکاند
وهمه راهمچون نهالی می کاود ومی کارد، شاعرازاعماق خورجین سفری اش بیتی را به دندان می کشد و می جود:
من واحساس وغزل همگی بهانه ایم فارغ از واژه واین قافیه ایم....
شاعر طلا ساز خوبی است.
اودریک قماربزرگ طلاساز شده است.
جنس فلز شعرهایی که به دل می بندد را طلا انتخاب میکند
ونگین انگشتری قافیه هایش را باالماس احساس تراش میدهد
زمردی که بر گوش می آراید
گوشهارا راهی خانه های غزل میکند تا خوب آواز خوش دشت را بشنود
او واژگان طلایی را باآتش عشق فرم می دهد تا از این فلز زیبا گردنبندی زیبا بسازد.
شاعر به مسا سماع کند می آید
شاعر بلند میشود ومی رقصد او باشنیدن واژه عشق دستان باد صبا را می گیردومی رقصد
و موجی بر می گردد که ابیات طلایی را از منت خس وخاشاک برهاند.
باز هم شاعر کاشف است .
مزرعه اش مملو ازنهال واژه های سبز وطلایی است.
کودکی بازیگوش می جهد واز کنار اسب رد میشود وبا صدای بلند شادمانی می کند
او نمی داند که سونامی مهاجم عشق، چه بلایی بر سر شاعر آورده است
او همه ی هستی شاعر رابرروی امواج افتان ورقصان می یابد
آه یادم آمداوهمان سرشت درون شاعر است که در قامت کودکی شادمان به تماشای مناظر آمده است.
او آنقدرازاین مناظر لذت می بردکه شاعررامتلک باران میکند وشاعر خجالتی ما خیس خیس می شود...
شاعرما نقاش است
که هرگوشه ای رابادقت وظرافت درزوایای بوم مقابلش ترسیم می کند.
اما این نقاش بابقیه ی نقاش ها سازگار نیست.
زیراشاعر عمیقا به همه ی هستی وشعور وباطن پدیده ها می نگرد
وبعد واژه ها را رنگ آمیزی میکند.
اما نقاشهای دیگرهمه ی آنچه را که درظاهر می بینند ومی پسندند رامی نگارند.
شاعر فراموشی نقاش را هم می کشد اما نقاش حتی یاد شاعر راهم نمی بیند.
نقاشها شبها را می خوابندومنتظر طلوع خورشیدمی مانند
اماشاعربیچاره شب وروزش یکی است.
همه اوقات سونامی بقچه ی شاعر رابه این سووآن سو می چرخاند.
اوباصدای مغمومی لحظاتش را غسل می دهدوتاصبح به لحظه ی مرگ آن برگ جنگلی می اندیشد.
ژیکوآخرین بازمانده ای است که جنگل را به مهر خود میهمان کرده است.
شاعر تحفه ی لطیف ژیکو را به لبانش نزدیک میکند ومی بوسد
شاعر اندوهگین است.
که چراواژه ی غم به ناگاه یک کودک هجمه می آورد وواژه ی گلوله سینه ی کودکی رادرغزه سرخ می کند
وچرادربوسنی واژه ی وحشت مهمان است.
وچرا درحیفا دخترکی ازدوری مادر وپدرش واژه ی سیاه عزا رابرتن می کند.
وچرا در سومالی ونیجریه آواز وحشیانه ی تعصب وتصلب وگرسنگی و مرگ چنگالهایش رادرقلب زنان و کودکان فرومی برد واز شیره ی جانشان تغذیه میکند.
شاعر خوابش نمی گیردتا قافیه های روشنی همراه طلوع خورشید به غزه وحیفا وبوسنی وسودان سرود حیات را بسراید.
شاعر می گوید دراوج غم واندوه بذر لذت وشادی نهفته است که آدمی را به سمت وجود باقی وجاویدان سوق می دهد..
اوهرسحرگاه باشنیدن آوازصبااز خویشتن می رهد.
وواژه هارا به امان خدازیر چتر آفتاب می تکاندوعاشق لحظه ها می شود.
پائیز می آید و باران با آبان ازراه می رسد
وشاعر نقشی از خاطره ی روزهای بهشت را رابه یاد می آورد
اشک به پهنای صورت شاعر جاری است
وپرتره شاعراینک مهیای پرده برداری است...
بازسازی16مرداد1393
21/8/1375