«دور زمان»
بی ثبات است فلک دور زمـــــان می گذرد
نگــذری گر ز جهــان از تو جهان می گذرد
مصلحت دیــــد خود امــروز به فردا مفکن
تا تو اندیشه کنـــــی دور زمــان می گذرد
جوی ها می رود از دیـــده چــون رود مرا
مگــر از چشم مــن آن سرو روان می گذرد
خُم شکن صبح به میخانه پی خُم شکنی است
بین چنین روز چـــه بر باده کشان می گذرد
عیش با مطــرب و می خوش گذرد گر بر یار
چون به خلـوت بروی خوشتر از آن می گذرد
آگهـــی نی به دل این مدعیان راست ز عشق
آنقـــــدر هست که حرفی به زبان می گذرد
شیخک عــــام فریب از برِ چشمـم بگذشت
همچو گرگــــی که برِ چشم شبان می گذرد