بحمــــدالله که بسم الله شد عنـــوان دیوانهــا
به نام نامــــی ایـــزد مزیّــن گشت عنوان ها
نماید حفظ او گـــــــر خاکسارت را هواداری
شود فانـــــوسِ انجــــــم، گردباد این بیابانها
خورنـــد از آسمانهــا در زمین مور و ملخ روی
ز نعمت های الــوان بس که لبریزند این خوان ها
تمــاشا کــن که چون بهر حیات خلق، احسانش
روان کــــرده است آب زندگی از جوی بستانها
نسیم مـــرحمـت چون از فضای کــوی یار آید
چــــو گل خندان شود بر روی مشتاقان گریبانها
نواسنجـــــان حمـدش را به قانون سخن سازی
زبـــــان مضراب باشد؛ پـرده های ساز دندانها
ز دام آسمـان بیمروّت چون بـــــــرون رفتی؟
نگشتـــــی گر هوای وصل او بــال و پر جانها
تویـی مشکل گشا آن را که مشکل می شود آسان
تو آسان ساز مشکل ها؛ که مشکل گشت آسان ها
بــــه رنگ کوهســاران، از هجوم ریزش باران
رسیــــد از گریـــه ام چاک گریبانها به دندانها
گناهـــــان مرا از رحمت خود چشم پوشی کن
در آن ساعــت که ظاهر می شود بر خلق پنهانها
دل ظالــم ز اشک چشم مظلومان چه غم دارد؟
زمیــــــن قابلی باید گه گل روید، ز باران ها
مرا هـم گوشه ی امنـی کرامت کن در آن وادی
که صحــــن بوستانها گردد از لطف تو زندانها
ز لبهــــــا باز کردی خال او گر مُهر خاموشی
چـــو صائب از سخن می داشت باقر نیز دیوانها