رمز تمنّا - غزل از ابراهیم محمدی
اگـرم بـه جنّـت آری، چـو نبـاشی در کنــارم هـمـه تن بسوزد آن جـا ز فـراق و هجـر یارم
اگـرم بــری بـه دوزخ بـه مـیـــان دود و آتـش چـو تو باشی در کنـارم، من گلـم تو گلعـذارم
همـه روز و شب نگاهـم به اشارت تو ای یار که کنی تو غمزه، ای دل ز فـراق تو، شـرارم
نه به غیـر تو نگاهـی، نه به بار کس پناهـی چـو تـویی نگـارِ هـر شب بـه کجـا نظـر بـر آرم
چو منم عاشق و معشوق و تویی رمز تمنّـا به منِ"فاضـل"مسکین، رخ نمـا که بی قرارم "فاضل"
» مشاهده ادامه مطلبهنر مردان - غزل فیّاض لاهیجی
به هنـــــر فخـر نکردن هنـــر مردان است
گهــــر خویش شکستن گهـــر مردان است
تن بــه شمشیر ستـــم در ده و آسوده نشین
از سر خویش گذشتن سپـــر مـــردان است
بـــر سر کوچــه ی مردی گذری کن کآنجا
کیمیــــــا چشم به راه نظـــر مردان است
سنگ بـــر شیشه ی مستی زن و فیروزی کن
این شکستی است که در وی ظفر مردان است
آنچــه در مایده ی هر دو جهان حاضر نیست
چشم اگر باز کنــــــی ما حضر مردان است
سنگ بالین کــــن و آنگه مزه ی خواب ببین
تا بدانی که چــــــه در زیر سر مردان است
میــــل پروازت اگر هست گرانــــی بگذار
کــــــه سبکروحی دل بال و پر مردان است
دل فهمیــــــــــدن اسرار نـــداری ور نه
زیر هــــــر سنگ که پرسی خبر مردان است
راه بیــــــراه بریدن روش اهــــل دل است
گام بـــــــی گام نهـــادن سفر مردان است
شجر بارور خلــــــد که طوبـــی لقب است
خار خشکی است که در بــوم و بر مردان است
قلعـــــــه ی چرخ نشاید به هر اندیشه گشاد
که کلیـــــد درش آه سحـــــر مردان است
شکوه ی چرخ مکـــــن لایـــــق آزار نیی
دست بیــــــــداد فلک در کمر مردان است
راه این طایفـــــه هر چند خطیر است مترس
که سلامت روی دل خطـــــــر مردان است
در فراغتگــــــه تسلیــم ز سنگ در دوست
بالش نرمــــــی در زیــــر سر مردان است
بنـــــــــده فیض مسیحای زمان شو فیّاض!
کــــــه به ارشاد معانـــی پدر مردان است
» مشاهده ادامه مطلب
نغمه ی عشق- غزل فیّاض لاهیجی
تجرید و تجــــرّد ره کاشانه ی عشق است
هر خانه که بر دوش کنی خانه ی عشق است
گوشی شنوا جــــوی اگر مــــرد سماعی
آفاق پــــر از نغمه ی مستانه ی عشق است
مجنون پــــــی آوارگی از خانه عبث رفت
آوارگــی آن است که در خانه ی عشق است
آن شعله که عالـــــم همــه پروانه ی اویند
ای کاش بدانند کــــه پروانه ی عشق است
بی پــــــرده نهان است رخ عشق در آفاق
این بارگه عام نهانخــــــانـه ی عشق است
عشق است خرابـــــــی که عمارت نپذیرد
معموره ی عالـــم همه ویرانه ی عشق است
دل از کف آشفتــــــــه دماغـــان نرباید
آرایش زلفی که نـــه از شانه ی عشق است
پیــــــران حقیقــــت همه طفلان طریقند
پیر خـــرد آن است که دیوانه ی عشق است
فیّـــــاض! سر انگشت تو دور از لب ما باد
کس محـرم ما نیست که بیگانه ی عشق است
غزل تقی دانش(مستشار اعظم)
«دور زمان»
بی ثبات است فلک دور زمـــــان می گذرد
نگــذری گر ز جهــان از تو جهان می گذرد
مصلحت دیــــد خود امــروز به فردا مفکن
تا تو اندیشه کنـــــی دور زمــان می گذرد
جوی ها می رود از دیـــده چــون رود مرا
مگــر از چشم مــن آن سرو روان می گذرد
خُم شکن صبح به میخانه پی خُم شکنی است
بین چنین روز چـــه بر باده کشان می گذرد
عیش با مطــرب و می خوش گذرد گر بر یار
چون به خلـوت بروی خوشتر از آن می گذرد
آگهـــی نی به دل این مدعیان راست ز عشق
آنقـــــدر هست که حرفی به زبان می گذرد
شیخک عــــام فریب از برِ چشمـم بگذشت
همچو گرگــــی که برِ چشم شبان می گذرد
شعر ترکی مناظره عزرائیل و مریض- استاد کریمی مراغه ای
عزرائیل:
منی مامور ایلیوب خالق سبحان حــاج آقا
قبض روح ایتماقا گلدیم سنی الان حـاج آقا
ویردی مستنطق رحلت منه فرمان حـاج آقا
وقت قورتاردی نفس چکماقا قادر دگوسن
آلورام جانیوی سس چکماقا قادر دگسن
جواب مریض:
آی علی آی ولی آی وای دورن اوغلان ایاقا
کیمدی بو بی ادبانه بیله گیردی اطاقا
بو صفتده بشر اولماز باشی بنزیر بالاقا
نه سلام ایتدی نه تعظیم عجب هیوره دی
چاتدادی باغریم اماندی بونه بد منظره دی
عزرائیل:
کیشی قشقیرما علی یا ولی گورمزله منی
منه مردم ملک الموت دیللر علنی
گلمیشم من آپارام محضر معبوده سنی
داخی بوندان بویانا بیر کسه آمر دگوسن
وقت قورتاردی نفس چکماقا قادر دگوسن
مریض:
منی عفو ایله داداش بیلمدیم عزرائیل سن
شکر لله سن اوزون بیر ملک کامل سن
خدمتون فرضیدی پیک ملک عادل سن
اوتی بیر چای گتورسونلر هله تعجیل ایلمه
صبر هر ایشده گوزلدور بیله تعجیل ایلمه
عزرائیل:
کیشی اوخشاتما منی قونشووز عبدالکریمه
من بو دنیا سولارین ایچمرم افسانه دیمه
من طلبکار دگولم چوخ دیله توتما سریمه
چوخ قالورسان هله بو دیللره ماهر دگوسن
وقت قورتاردی نفس چکماقا قادر دگوسن
مریض:
سنه بنزر بیری گلمیشدی بیر آز بوندان ازل
چوخ خوش اخلاق صداقتلی نظافتلی گوزل
کیمیمیش او سنه قربان اولوم ای پیک اجل؟
نه دیوم عینا اونون باشی سنون باشیودی
بولمرم اوغـلویدی یا بالا قارداشیویدی
عزرائیل:
عمو دکتوردی او ، اوغلوم دگی ، یولداشدی منه
قبض روح ایتماقا یولداش ندی قارداشدی منه
خیلی ماهردی بو ایشده آتادان باشدی منه
گوردوم اما سن اونا قوشمالی خاسر دگوسن
وقت قورتاردی نفس چکماقا قادر دگوسن
مریض:
دوزدی مامور ایلیوبدور سنی خلاق کریم
بلکه سن سهو ایلیوبسن او دیه ن من دگلم
هله مندن قوجلار وار نه روادور من ئولم
گرچه زحمتدی قیت بیر سوروش اوندان صورا گل
آدیمی شغلیمی گیت بیر سوروش اوندان صورا گل
عزرائیل:
کـیشی آغـریتدی منیم باشیمی بو طول کلام
اللی میـن ایل جان آلان سهو ایلمز اولما عوام
عمـووی عمــه وی اجدادیوی بیر بیر تانیرام
سن مگر مصطفی خان اوغلی مظاهر دگیسن؟
وقـت قورتـاردی نفس چکماقا قادر دگوسن
مریض:
من دیدیم اوغلومی داماد ایدرم اتمه میشم
مشهـده کرب وبـلایه گیدرم گیـتمه میشم
تومنی بیر قـرانا ویـر مـاقی ترکیدممیشم
هـــله آغـزیم منیم ایستور تازاجا آشه یته
دگول انصاف بو تئز لقدا باشیم داشه داشه یته
هله اگلش من ئولوم هر نه سورسن گتیسین
منقل حاضردی اگر نشئه چکر سن گتیسین
آبجوی پیپسی کولا کنیاک ایچرسن گتیسین
مندن اوچ یوز تومن آل ویر منه مهلت ایکی ایل
باشا باش ایـلیوم آســوده عبـادت ایکی ایل
عزرائیل:
کیشی سارساخلاما نشئه ندی تریاک ندی
آبجو نمندی ایشک کیشی کنیاک ندی
قانمیوبسان هله مردار ندور پاک ندی
قانماسان چون ایله بیر فاسق فاجر دگوسن
وقت قورتاردی نفس چکماقا قادر دگوسن
من او مــامور اداره دگــولم رشـوه ییم
بش تومن پولدان اتور بیر کسی بدبخت ایلیم
بله آســوده اوزانما عـمو مــن گتمه لیم
ناقصون واردی مگر گیتماقا حاضر دگوسن
وقت قورتاردی نفس چکماقا قادر دگوسن
مریض:
ناقصیم چوخدی عزیزیم اولا مــشگلدی تمام
سن گیدوب بنده دن عرض ایله خداونده سلام
اوزی انصاف ایلسون وار ایکی اوچ خردا بالام
هـــله من تازه جوانم ایله گون گورمه مشم
دنیادان دویمامشام بیر ایله کیف سورمه میشم
عزرائیل:
کیمدی ایشک کیشی غلمان ویره یا حور سنه
حـوری معروفه دگول که بـاش اگه هر گلنه
سوخاجاق مالـک دوزخ گـتووه اودلی شنه
غـرق سن معصیته طیب و طاهر دگوسن
وقت قورتاردی نفس چکماقا قادر دگوسن
مریض:
دیمه لی ماک دوزخده تیکـوب گوز یولـوما
گور بو الله نچه مامور دوزوب صـاق صولوما
بیر نـفر اینجینده بولـمز منی منـت پولوما
پولونان مالک نیرانیده آرام ایدرم
گیدرم جنته حوریلریده رام ایدرم
عزرائیل:
داخی بوندان صورا مالک دگیسن اوز پولووا
گـورسن اهـل عیالون دوزلوب صاق صولوا
ییه جاقلار ، ایچه جاقلار ، سچاجاقلار یالووا
بو ایوین دخلینه یاخرجینه ناظر دگوسن
وقت قورتاردی نفس چکماقا قادر دگوسن
ایش اورا ایتدی ایو اهلی هاموسی آغلادیـلار
حاجینین دستمالینان گوزلرینی باغلادیــلار
بعضی قاچدی کفنه بعضیسی سو داغلادیــلار
دست قدرت حاجینون تختینی تابوت ایلدی
ناز پـرور بدنین جانـوره قـوت ایـلدی
دعوا باشلاندی مال اوسته حاجینون وای حالنا
باجی قـارداشه دیـور :ده ده ویــن سقالنا
کــوره کن گه یالـنا سـچار گـهی یوپالینا
نچه گوندن صورا ارواد گیدوب اوزگه اره
بیر نفر گـلدی تصاحـب ایلدی سیم وزره
خوش اوشخصه اوزی اعمالینی اصلاح ایلیه
ارجعی لفظین ایشید جک اوزی لبیک دیه
خــلعت آخرتی اگـنینه عــزتله گـیه
روبر اولدی همان لحظه که عزرائیلیلن
گوله عزرائیلی گورجک آلا جانین گلیلن
اگه بونان سنین خوشین گلدی منه پیقام یاز گنان
مخلص کاشانی- از شعرای نامی سبک هندی
در قرن دهم هجری، شاعرانی به عرصه ی ظهور رسیدند و با جهان بینی خاص هنری و جدید، مکتبی در شعر بنیان نهادند که بعد ها به سبک هندی و طرز دیگر آن اصفهانی[1] مشهور شد. بنا به عقیده ی اکثر محققان و ادیبان، وجه تسمیه ی سبک شعر دوره ی صفوی به هندی آن است که عده ای از شعرای آن دوره، بر اثر بی توجهی پادشاهان صفوی نظیر شاه طهماسب و بر اثر تشویق شاهان گورکانی، به هند مسافرت کرده و سالیانی در دربار سلاطین هند به سر برده اند. می توان گفت که تکامل زبان شعری شاعران مهاجر در دربار سلاطین هند - که بنا به گفته تذکره ها، مشوق شعرای ایرانی و مروجان اصلی شعر و ادب فارسی بوده اند- صورت پذیرفته است. شعر این دوره در اوایل، به علت عدم وابستگی به دربار و اظهار بی نیازی سلاطین صفوی به مدیحه سرایی در آغاز ظهور دولت مقتدر صفوی، خریدار نیافت و این امر باعث رکود بازار قصیده پردازان حرفه ای شد. شعر دوره ی صفوی همان، ادامه ی مکتب وقوع بود که بابا فغانی شیرازی- معروف به حافظ کوچک- آن را به مرحله ی کمال رسانیده بود. شعرای سبک هندی، به شعر رنگ و بوی دیگری دادند و با زیاده روی در خیالبندی و مضمون سازی- که از خصایص سبکی منحصر به فرد آنان به شمار است- آن را از زبان و بیان ساده جدا کردند و تحولی شگرف در شعر پدید آوردند. شعر این دوره، که از حوزه ی نفوذ اهل مدرسه خارج شده بود، از لحاظ صوری و ابداع و آفرینش ادبی- بر خلاف اظهار نظر معرضانه ی تذکره نویسان دوره ی قاجار، نظیر آذر بیگدلی(در تذکره آتشکده)[2]، که شعر و سبک دوره ی صوفی را به انحاطاط و بی محتوایی متهم می کند، به هیچ وجه دچار رکود و انحطاط نگردید. شعر دوره ی صفوی، در واقع، تجدید عهد با زندگی شد که از فرهنگ و باورهای عامیانه مایه می گرفت. البته بی اعتنایی سلاطین نخستین صفوی، نظیر شاه طهماسب و دیگران، به شعر و شاعری دوام نیافت.اینان شاعران مدیحه سرا را به بهانه های مختلف به دور خود جمع کردند. مجالس آنان به تدریج میعادگاه قوّالان، مطربان، غزلسرایان و هجوگویان گردید.
میرزا محمد، مخلص کاشانی، از شعرای اواخر قرن یازدهم و نیمه ی اول قرن دوازدهم هجری است که نخست در کاشان می زیست و در روزگار جوانی در این شهر به کسب دانش پرداخت و به فنون شاعری آگاهی یافت و ظاهراً در سنین بالای عمر بود که شهرتش باعث گردید تا مورد توجه رجال پایتخت- اصفهان- واقع گردد و او را به اصفهان فرا خوانند. مخلص از کاشان رهسپار اصفهان شد و تا پایان عمر در آنجا بود و به سال 1150 هجری در دیار اصفهان، رخت از سراچه بازیچه برچید. از زندگانی خصوصی مخلص کاشانی اطلاع چندان درستی در دست نیست و در اشعار خود نیز سخنی از زندگی شخصی و دوستان و یاران خود به میان نیاورده و تنها اشاره ای به مسافرت خود به تبریز و عتبات عالیات و زیارت خانه ی خدا و دیگر وقایع جزئی دارد. مخلص کاشانی در شیوه ی شاعری از سبک معمول روزگار خود- که همان سبک هندی یا اصفهانی است- پیروی می کند و کلامش از هر گونه ابهام به دور است. به صنایع لظفی، به ویژه ایهام تناسب - که جزو آرایه های مورد توجه اکثر شعرای سبک هندی است- توجه خاصی از خود نشان داده است:
تهــی از تیر چون شد ترکشت، کامم به خنجر ده
هدف چــون ساختی از چشم، قربان ساز جانم را
در جای دیگر گوید:
گر بــــــود حُسن قبولــــی شاهد اعمال را
عیش بهرامــی توان کــــردن به گور خویشتن
مخلص کاشانی روانی و روشنی کلام را مدیون تلاش می داند ولی معتقد است که به آسانی امکان پذیر نیست:
تلاش معنــــــی روش نمـودن ، آسان نیست
گهــــــــــر به پای خود از بحر بر نمی آید
درباره ی توجه به مضامین دیگر شاعران می گوید:
تا گشتــــــه ام به معنــــــــی بیگانه آشنا
هرگــــــز لبــــــم به معنی کس، آشنا نشد
در خصوص کسانی که از مضمون دیگران بهره می جویند، این گونه می سراید:
هر که داخل می کند در بیت خود مضمون غیر
در سرای خویش، محــــرم می کند بیگانه را
مخلص از کلام خود به جهت دریافت صله و پاداش بهره نمی جوید و مدح و ستایش اغیار را موجب بیچارگی و دربدری شاعر ستایشگر می پندارد:
مگو به مــدح کسان بیت، بهر جایزه مخلص!
که هر که خانه ی خود فروخت، در به در افتد
در خصوص عدم آشنایی مردم به هنر شاعری گوید:
مخلص! تلاش معنـــی روش، چه لازم است؟
در کشوری کـــــه کس نشناسد گهر ز سنگ
اینک غزلی از مخلص کاشانی:
می کشد بــر خاک ظالــــم را غرور خویشتن
سیل می افتــــد در این وادی به زور خویشتن
یک ستون گــر بیستون باشد بنا بــــر وی منه
جهــل باشد تکیــــه کردن بر شعور خویشتن
گر بــــــود حُسن قبولــــی شاهد اعمال را
عیش بهرامــی توان کــــردن به گور خویشتن
گـــــر به جنّـــت بگذرد آن مه دگر از انفعال
روی ننمــــایند حــــوران از قصور خویشتن
چــــون بـــرم از غیرتش همره به بزم مدّعی؟
من که نــــام او نبــــردم در حضور خویشتن
عقل را ذوق تمــاشایم نمک ریــــزد به چشم
در جهـــــان دیوانه کم دیدم به شور خویشتن
در جهان روشن ضمیران را ز شهرت چاره نیست
شمع کی پنهـــــان تواند ساخت نور خویشتن
در جهــــان دارالامانـــــی بود، گمنامی مرا
سوختم چون شمــع «مخلص» از ظهور خویشتن
التفــــــات آصف دوران به مخلص دور نیست
هر سلیمانـــــی نظـــــر دارد به مور خویشتن
[1] - مرحوم استاد امیری فیروز کوهی از طرفداران سبک اصفهانی و بخصوص طرز صائب تبریزی به شمار می روند. ایشان برای اولین بار در خصوص شعر دوره ی صفوی اصطلاح« طرز یا سبک اصفهانی» را به کار برده اند.
[2] - آذر بیگدلی، در تذکره ی آتشکده ، به جهت آفرینش سجع و موزون ساخن کلام خویش، در خصوص شعر میرزا محسن تأثیر تبریزی- که از شعرای بنام سبک هندی و از شاگردان مکتب صانب تبریزی، به شمار می رود- می گوید:« گرچه تخلصش تأثیر است، لیکن سخنش بی تأثیر است.
کمال الدین حسین خوارزمی
کمال الدین حسین خوارزمی(مقتول به سال 845 هجری قمری) از شعرا و عرفای بنام ایران در قرون هشتم و نهم هجری به شمار می رود.وی اولین شارح مثنوی مولانا است که سه دفتر از مثنوی مولانا را در کتابی تحت عنوان «جواهر اسرار و زواهر الانوار» شرح و تفسیر کرده است. اشعار و غزلیات کمال الدین حسین خوارزمی به علت داشتن تخلص حسین، برای اولین بار در سال 1888 میلادی در هند و برای دومین و سومین بار در ایران در سالهای 1343 و 1375خورشیدی توسط انتشارات کتابخانه سنایی بدون دقت و تأمل کافی در اشعار و تطبیق آنها با اشعار قرون پیشین(سوم و جهارم) اشتباها به اسم حسین بن منصور حلاج چاپ شده است در حالی که حتی یک کلمه این دیوان هم ربطی به حلاج ندارد و تمامی آثار و اشعار حلاج به زبان عربی است و در زمان حلاج( قرن سوم و اوایل قرن چهارم) شعر و ادب فارسی همچون طفلی نوپاست و با مرحله ی کمال و پختگی اش قرن ها فاصله دارد. کمال الدین حسین خوارزمی از حیث وزن و قافیه و ردیف به استقبال اشعار شعرای نامداری نظیر: ناصر خسرو، سنایی، خاقانی، عطار، مولانا، فخرالدین عراقی، سعدی، حافظ و دیگران رفته و از لحاظ محتوا و درون مایه و همچنین ترکیبات و عبارات و الفاظ تحت تأثیر اشعار آنان قرار گرفته است.
بقای عمـــــر در ایــن خاکدان فانی نیست
جهـــــان پــر از غم و امید شادمانی نیست
گُل مـــراد از این آب و گــل چه می جویی
که در ریاض جهــــان بـوی کامرانی نیست
برای صحبـــــت یاران مهــــربان کریــم
خوش است عمــر دریغـا که جاودانی نیست
چو غنچه بسته دهن خون خور و مخند چو گل
که اعتمـــــاد بر این پنــج روز فانی نیست
دوام عیش و بقا میـــوه ای است بس شیرین
ولی چــــه سود که در باغ زندگانی نیست
مرا تحمــــل جور زمـــــانه هست ولیک
ز دوست طاقت دوری چنانکــه دانـی نیست
بیــــا و از سرجـــان خیز ور نه رو بنشین
که کـــــــار اهل وفا غیر جانفشانی نیست
بهـــــار عمر به وقت خزان رسید «حسین»!
دگــــــــر حلاوت نوباوه ی جوانی نیست
غزل واعظ قزوینی(از شعرای نامی سبک هندی)
ریخت چون دندان، مدار جسم مشکل می شود
آسیا بی پـــرّه چـون گردید ، باطل می شود[1]
عاقـلان را پـاس این و آن کم از زنجیر نیست
چوب می خواهـد، اگـر دیوانه عاقل می شود
تا نسازی خـــرج نقد خـود، نمی آید به کار
دل چو از دست تو بیرون می رود، دل می شود
هیچکس از شیــــوه ی افتادگی نقصان نکرد
عاقبت از خاکساری دانــــه حاصل می شود[2]
با عصــــا شاید کنـــد طی نفس راه بندگی
چوب در کار است، اسبی را که کاهل می شود
نیست دخـــل امروز فکر خرج را در کار خلق
نقد عمــــر مردمــان، خـرج مداخل می شود
پا نهـــــد گــر کس به دام عقل از روی رضا
پس چرا مجنون به ضرب چوب عاقل می شود؟!
در هـــــوای عشق از بس تشنه ی خون خودم
[1] - صائب تبریزی در همین وزن و قافیه و ردیف گوید:
جان بی مغزان به خاک تیره واصل می شود
کاروان کف بیابــــــان مرگ ساحل می شود
[2] - واعظ در جای دیگر گوید
خاکساری قدرت افزاید، که در میزان گهر
پلـــــه ی پستی چو گیرد، نرخ بالا می کند
غزل صائب تبریزی
تخم مهـــری گــر به دلهـــــا می فشاند روزگار
دانـــه از بهـــــر درودن می دمانـــــد روزگار
برد چـون خورشیـــد هــــر کس را به اوج اعتبار
بر زمیــن چــــون سایه آخـــر می کشاند روزگار
از سگ دیوانــــه نتــــوان آشنــایی چشم داشت
زخــــم دندانـــی به هــر کس می رساند روزگار
تا دل مغـــــرور مــن جایــی نمی گیــــرد قرار
گر به سهــو از چهـــره ام گــــردی فشاند روزگار
از تو باشد گـر همـــه روی زمیــــن، از خود مدان
کآنچــــــه داد امـــروز، فـــردا می ستاند روزگار
می کنـــــــد استاده دار عبــــرتی هــم بر سرش
هر کــــــه را بــر کــــرسی زر می نشاند روزگار
با کمـــــــال بــی حیایـــی، همچو شرم آلودگان
می دهــد رنگــــــی و رنگـــی می ستاند روزگار
دستگیــــــری می کنـــد بهـــــر فکندن خلق را
نخـــــــل از بهـــر بریـــدن می نشانــد روزگار
صائـــــب لب تشنه را عمری است چون موج سراب
بر امیـــــــــد آب هــــر ســو می دواند روزگار
غزل میرزا محمد باقر حسینی(از شعرای سبک هندی)
بحمــــدالله که بسم الله شد عنـــوان دیوانهــا
به نام نامــــی ایـــزد مزیّــن گشت عنوان ها
نماید حفظ او گـــــــر خاکسارت را هواداری
شود فانـــــوسِ انجــــــم، گردباد این بیابانها
خورنـــد از آسمانهــا در زمین مور و ملخ روی
ز نعمت های الــوان بس که لبریزند این خوان ها
تمــاشا کــن که چون بهر حیات خلق، احسانش
روان کــــرده است آب زندگی از جوی بستانها
نسیم مـــرحمـت چون از فضای کــوی یار آید
چــــو گل خندان شود بر روی مشتاقان گریبانها
نواسنجـــــان حمـدش را به قانون سخن سازی
زبـــــان مضراب باشد؛ پـرده های ساز دندانها
ز دام آسمـان بیمروّت چون بـــــــرون رفتی؟
نگشتـــــی گر هوای وصل او بــال و پر جانها
تویـی مشکل گشا آن را که مشکل می شود آسان
تو آسان ساز مشکل ها؛ که مشکل گشت آسان ها
بــــه رنگ کوهســاران، از هجوم ریزش باران
رسیــــد از گریـــه ام چاک گریبانها به دندانها
گناهـــــان مرا از رحمت خود چشم پوشی کن
در آن ساعــت که ظاهر می شود بر خلق پنهانها
دل ظالــم ز اشک چشم مظلومان چه غم دارد؟
زمیــــــن قابلی باید گه گل روید، ز باران ها
مرا هـم گوشه ی امنـی کرامت کن در آن وادی
که صحــــن بوستانها گردد از لطف تو زندانها
ز لبهــــــا باز کردی خال او گر مُهر خاموشی
چـــو صائب از سخن می داشت باقر نیز دیوانها