گوهر جان - غزل از ابراهیم محمدی
از چه رو با منِ دیوانه تو قهری گل ناز بوی ریحان بِدَم و با منِ بیچاره بساز
گوهر نرگس جان بهر تو می زد نَفَسی چون شنیدی نَفَسِ گام تو ای گوهر ناز
رنگ رخسار تو زد نعرۀ شوقی به دلم از دمِ صبح ازل چرخ زنان پرده به راز
گوشۀ چشم تو بنشسته یکی حلقۀ دل تا که جانان منی پرده بدَر سوی نیاز
رشتۀ گوهر دل سوی تو دارم شب و روز بال شوقی بزنم هر سحری بهر نماز
طبل خونین جگر "فاضل" بیچاره ببین مطرب خانه به دوشم میِ نابی بنواز "فاضل"
» مشاهده ادامه مطلب
رمز تمنّا - غزل از ابراهیم محمدی
اگـرم بـه جنّـت آری، چـو نبـاشی در کنــارم هـمـه تن بسوزد آن جـا ز فـراق و هجـر یارم
اگـرم بــری بـه دوزخ بـه مـیـــان دود و آتـش چـو تو باشی در کنـارم، من گلـم تو گلعـذارم
همـه روز و شب نگاهـم به اشارت تو ای یار که کنی تو غمزه، ای دل ز فـراق تو، شـرارم
نه به غیـر تو نگاهـی، نه به بار کس پناهـی چـو تـویی نگـارِ هـر شب بـه کجـا نظـر بـر آرم
چو منم عاشق و معشوق و تویی رمز تمنّـا به منِ"فاضـل"مسکین، رخ نمـا که بی قرارم "فاضل"
» مشاهده ادامه مطلب