چکیده :

دختركي بي سرپرست در كارگاه قالي بافي حشمت خان در يك زيرزمين نمور و تاريك برخلاف ميل دروني اش هم كار مي¬كند و هم زندگي. به جز ننه حليمه كه او نيز در آنجا كار مي كند، همدم ديگري ندارد. آرزوي دخترك اين است كه قاليچه اي ببافد مثل قاليچة حضرت سليمان تا بتواند با آن پرواز كند و سرانجام در كنار ساير حيوانات در سرزمين حضرت سليمان به خوبي و خوشي روزگار بگذراند. ننه حليمه هميشه او را سرزنش مي كند كه فكر قاليچه را از سرش بيرون كند، ولي دخترك نااميد نمي¬شود. يك روز دخترك از ننه حليمه نقش تمام پرنده¬هاي دنيا را مي¬خواهد تا در قاليچه¬اي كه مي بافت، نقش بزند. ننه حليمه هم آن ها را به وي مي دهد. دخترك شروع به بافتن نقش پرندگان در قالي كرد ولي وقتي اربابش آن ها را ديد نخست دعوا راه انداخت ولي وقتي بيشتر به آن ها نگاه كرد و همچنين ننه حليمه واسطه گري كرد، دست از سر دختر بيچاره برداشت. حشمت خان مي رود و دخترك قاليچه را با رنگ هاي مختلف به رنگ پرندگان مي بافد. شبانه روز مي بافد و اصلاً توجهي به اطراف خود ندارد آنقدر در اين كار زياده روي مي كند كه چشمانش نورشان را از دست مي دهند و اين بار فقط با دستان خود رنگ ها را لمس مي كند. سرانجام وقتي چند رج بيشتر نمانده تا قالي تمام شود، حشمت خان آنرا با مشتريي به نام شازده معامله مي كند. دخترك شب را بيدار مي ماند تا قالي تمام شود و آنرا برداشته و از آنجا فرار كند. وقتي قالي تمام مي شود روي آن بيهوش مي افتد و در حالت خواب و بيداري مي شنود كه همهمه اي از داخل كارگاه مي آيد. پرنده هاي قاليچه جان گرفته بودند و حرف مي زدند و سر و صدا مي كردند و سرانجام دخترك كوچك را سوار برپشت خود بر روي قاليچه كه به پرواز درآمده بود، با خود از كارگاه بيرون مي برند. كم كم به ابرها مي رسند دخترك مي خواست كه از پنبة ابرها براي خودش بالش سفيد درست كند و چند تا ستاره از آسمان بچيند تا در چارگوشة قاليچه اش آويزان كند...

کلید واژگان :

ادبیات کودک، شخصیت پردازی، سفر به شهر سلیمان



ارزش ریالی : 300000 ریال
دریافت مقاله
با پرداخت الکترونیک