چکیده :

ديوانه اي كه مثل ساير ديوانه ها نيست و اين را چاه هم مي داند، روزي سنگي بزرگ را به چاه مي افكند و خواب چاه را آشفته مي كند و چاه از دست او عصباني مي شود. صد تا مرد عاقل از راه مي رسند و تا غروب هركاري مي كنند نمي توانند سنگ را در بياورند. عاقبت خود ديوانه دستش را دراز كرده و سنگ را از ته چاه درآورده و به گوشه اي مي اندازد. اين كارِ هر روزة ديوانه بود و عاقبت، روز دهم، چاه، علت اين كارش را مي پرسد و او جواب مي دهد: كه هركسي كاري دارد و من هم كارم همين است. چاه هر روز بي تابِ رسيدنِ ديوانه و انداختن سنگ بود تا اينكه بالاخره خودش نيز ديوانة ديوانه شد. روزي كه صدتا مرد عاقل ديدند ديوانه لباس هايش را موقع باريدن باران درآورده و پس از قطع شدن باران پوشيد، صد جفت شاخ روي سرشان مي رويد. روزی هم ماري را ديدند كه ديوانه سري به او تكان داد و رفت يك بغل گل پونه آورد و جلوي لانة مار كاشت و به صد عاقل گفت كه مار از او خواسته اين كار را بكند و به چاه هم گفت كه مار هوس پونه كرده و به زودي صاحب يه عالمه بچه مي شود كه اين طور هم شد. يه روز هم باران سبز و آبي و سپس باران ماهي باريد و صد مرد عاقل انگشت به دهان ماندند و هرچه فكر كردند راه به جايي نبردند. آن روز ديوانه تمام ماهي ها را به چاه انداخت و بعد هم به چاه گفت كه دريا معلق زده و اول سبزه ها رويش باريده سپس آب و سپس ماهي هاي زيرش. چاه حرفش را تصديق كرد. روز بعد صد تا مرد عاقل آمدند و ديوانه را بردند و چند روزي خبري از او نشد. چاه، مارسبز و بچه هايش غصه دار شدند. تا اينكه ديوانه روزي با زنجيرهايي كه به دست و پايش بسته شده بود آمد و چون چاه از زنجير خوشش نمي آمد ديوانه آنها را باز كرد. زنجيرها خزيدند و رفتند. روزي هم ديوانه به ماه حسادت كرد و از اينكه مي¬ديد او هر روز خودش را به چاه مي اندازد، ناراضي شد و دلش ¬خواست او هم خودش را به چاه بيندازد و عاقبت هم اين كار را كرد و به آغوش چاه رفت و از آن روز به بعد خيال صد مرد عاقل از بیرون آوردن سنگ از چاه راحت شد و به خانه هايشان رفته و به پشتي تكيه دادند و پاهايشان را دراز كردند...

کلید واژگان :

ادبیات کودک و نوجوان، شخصیت پردازی، دیوانه و چاه، بابا شله زرد



ارزش ریالی : 300000 ریال
دریافت مقاله
با پرداخت الکترونیک